حامل نور ...
سلام اما این بار که به فکر بروز کردن وبلاگ بودم ، هر چه گشتم موضوعی پیدا نکردم.انگار دلم باز می خواهد از دلتنگی هایش بگوید... از بیتابی هایش،نمی دانم چرا دست از سرم بر نمیدارد و به حال خودم رهایم نمیکند... ملالی نیست،باشد تا با غم هایم بسوزم...باز هم این خاطرات دلتنگی را میخوانید.اگر حال خواندنش را ندارید،اشکالی ندارد این ها را برای دلم مینویسم باز هم به یاد قداست اهورایی اش می افتم و باز قلبم به سینه میکوبد و اشک هایم بی امان از پشت بغض گلو گیر رها میشوند و فرو میریزند.حالا روحم از کالبد این جسم خاکی جدا شده و به سوی بهشتش پر میکشد و من زمینگیر زمینش شده ام ....او رو به گنبد طلایی طلاییه نشسته ، با اروند نجوا میکند و خاطرات رمل های فکه را برایش هجی میکند و بعد نمازش را با اقتدا به شهدا در مسجد جامعی میخواند که ملائک بر فرازش به پرواز در آمده اند و آنگاه رو به سوی لاله های سرخ فتح المبین زیارت عاشورایش را زمزمه میکند... باز جسم خسته ام به یاد آن لحظات نورانی آه از نهادش بر می آید و من دلتنگ تر از همیشه چشمانم را میبندم و در خاطرات شیرینش سیر میکنم... اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک....
Design By : Pichak |